جاده بود وجنگ بود ومن
16 مهر 1391 توسط ثریا
جاده بود وجنگ بود ومن
آسمان سیاه
رنگ یک گناه
ناگهان در آن میان برادرم
گفت:«بوی خردل،آی بچه ها…»
یک نفس کشید وسینه اش،
هنوز
سرفه میکند.
آه…ای خدای من
خردل این میان،توی سینهی برادرم
چه میکند؟
ای کبوتر سفید
ای شکسته پر
نامهی مرا ببر
به آسمان بده…
به دست مردم جهان بده.
الهی با خاطری خسته،دل به تو بسته،دست از غیر تو شسته ودر انتظار رحمتت نشستهام.بدهی کریمی ،ندهی حکیمی،بخوانی شاکرم،برانی صابرم.
الهی احوالم چنان استکه میدانی واعمالم چنین است که میبینی.نه پای گریز دارم ونه زبان ستیز، الهی مشتی خاک را چه شایدو از او چه برآیدوبا او چه باید؟دستم بگیر یاارحم الراحمین.التماس دعا
برگرفته از مجله روزهای زندگی
فضه محمددخت