کاش می دانستی تو حلقه ای از تدبیر خدا را شکستی
کاش میدانستی تو حلقه ای از تدبیر خدا را شکستی ،خدا تقلا را برای پیله قرار داد تا به وسیله آن مایعی از بدنش ترشح کند تا پس از خروج بتواند پرواز کند .
پیله تکانی خورد ، پسرک کنار پیله نشست .پیله تقلا می کرد . پسرک دلش سوخت ،ساعت ها گذشت ،پسرک نشسته بود وپیله رنج آزادی برجان می خرید .
پسرک خسته شد ، پیله هم .پسرک می خواست ببیند پرواز پروانه را وپیله نمی دانست در ذهن پسرک چه می گذرد .پسرک قیچی کوچکی را درآورد وسوراخی در ته پیله ایجاد کرد و می خندید برای تماشا ،برای پروانه .
پیله آهسته سر خورد ، موجودی از پیله درآمد ،وحالا پروانه شد ، اما یارای پروازش نبود . جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بود .پسرک چشم به بال پروانه داشت و پروانه در حسرت پرواز تقلا می کرد .پسرک انتظار داشت پروانه بپرد ولی نمی دانست پروانه باید تا آخر عمرش روی زمین بخزد .
پسرک نمیدانست چرا؟
پروانه را در دستهایش گرفت ، اما پروانه دیگر پروانه نبود .
پروانه حالا چشم در چشم پسرک دوخت و گفت :کاش میدانستی تو حلقه ای از تدبیر خدا را شکستی ،خدا تقلا را برای پیله قرار داد تا به وسیله آن مایعی از بدنش ترشح کند تا پس از خروج از پیله به او امکان پرواز بدهد .
پسر برای جهالتش گریست .آنقدر گریست تا عارف شد . دیگر پسرک
می دانست :که سختی هایش برای این است که او پروانه شدن و پرواز کردن را بیاموزد .
“ولنبلونکم بشی ء من الخوف والجوع ونقص من الاموال والانفس والثمرات وبشر الصابرین “
شما را به اندکی ترس وگرسنگی وبینوایی وبیماری ونقصان در محصول می آزماییم و شکیبایان را بشارت ده (بقره 155)
برگرفته از مجله آشنا