عباس دستانش بر زمین افتاد اما بیعتش با حسین نه !
در تاریخ پس از کربلا، نکته عجیبی وجود دارد؛ هم عجیب و هم غریب. نقل است که وقتی خبر شهادت حضرت عباس را به ام البنین می دهند، ایشان باور نمی کنند، الا زمانی که متوجه می شوند قمر بنی هاشم، به شکل ناجوانمردانه و به دور از آداب و رسوم مرسوم جنگ، به شهادت رسیده اند. البته باز هم پذیرش این شهادت، حتی شهادت دیگر پسرانش، برای فاطمه کلابیه، دشوار بود، چرا که ام البنین، از همان کودکی، عباس را با اصول نامتعارف جنگ و چگونگی مقابله با حقه بازی های میدان نبرد، آشنا کرده بود. واقعیت این است که مادر گرامی قمر بنی هاشم، به پسرانش، توامان، هم شیر می داد و هم شمشیر یاد می داد. اضافه کنید به این کلاس درس، آموزش های ۳ امام دیگر را و به صورت حرفه ای تر، امام حسن را. امام حسن اگر چه معلم اصل کاری عباس بود، لیکن با همان کرامت مسبوق به سابقه ای که داشت، کربلا و عاشورا و حتی عباس را به حسین بخشید و اجازه داد برادر، «خون خدا» باشد و خودشان مظهر «خون دل خدا». گذشته از عبدالله و قاسم، هدیه بزرگ تر امام حسن به امام حسین، قمر بنی هاشم بود. هدیه ای که از کودکی، پرورشش داده بود، اما نه برای خود، بلکه برای حسین. حیف که این مقال، بیش از این گنجایش کرامت حسن بن علی را ندارد و الا این داستان، سر دراز دارد
رفتار و گفتار ام البنین بعد از شنیدن خبر شهادت پسرانش، به ویژه حضرت عباس، کمی متفاوت است از آنچه ما پیشتر، در وصف این شیرزن شنیده بودیم. اولا، انگار که هرگز با شهادت پسران شان کنار نیامدند. ثانیا، به جای از سرگیری زندگی، -که بدیهی ترین توقع از شیرزنی در مایه های فاطمه کلابیه، حتی بعد از تقدیم کردن ۴ شهید است- اغلب عمرشان به گریه و زاری گذشت. به آن حد که بیش از سکونت در خانه، راه بیرون مدینه در پیش می گرفتند و در بقیع، بر سر و صورت می زدند. ثالثا، بر اساس ۲ مورد قبلی، می توان پذیرفت، و منابع هم بر این مسئله، صحه گذارده اند که نوعی شرمندگی در سکنات خانم ام البنین، موج می زد. شرمندگی از این منظر که چرا با وجود شیربچه های ام البنین، کربلا در شکل ظاهر، چنین فرجامی برای آل الله داشت؟! اینها که گفتم باعث شده بود حتی دل سنگدلی چون مروان بن حکم هم از گریه های بلند فاطمه کلابیه به درد بیاید و متاثر از اشک های ایشان، خودش نیز مویه و زاری کند! واقعیت این است که مدینه، شهر پیامبر، هنوز هم با اشک های پر رمز و راز ۲ فاطمه، انسی محبوب دارد. فاطمه زهرا برای غربت غدیر و فاطمه کلابیه برای تربت کربلا. اولی برای فتنه و دومی برای انحراف. صدیقه اطهر اما می دانست که چرا و چگونه، علی تنها شد، لیکن ام البنین، آنچه در کربلا رخ داد، برایش باورکردنی نبود و با محاسباتش اصلا جور درنمی آمد. اینکه تاکید دارم شهادت قمر بنی هاشم و دیگر فرزندان ام البنین، برای فاطمه کلابیه، امر معماگونه ای است و باورکردنش برای این شیرزن، سخت، یکی هم از ابیات زیر و نوع ادبیات مویه ام البنین آشکار است. آنجا که ام البنین، مکرر و مکرر می گفت: «یا من رای العباس، کر علی جماهیر النقد/ و وراه من ابناء حیدر کل لیث ذی لبد/ انبئت ان ابنی اصیب براسه مقطوع ید/ ویلی علی شبلی امال براسه ضرب العمد/ لو کان سیفک فی یدیک لما دنی منه احد». لطفا به ترجمه این ابیات، دقت مضاعف کنید؛ «ای کسی که دیده بودی حضرت عباس، -در جوانی و حین آموزش جنگ توسط مادر- حمله می نمود بر گله های گوسفند، و پشت سر او فرزندان حیدر، همچون شیر بال دار بودند؛ به من خبر دادند که ضربت به سر فرزندم رسید، در حالی که دست نداشت، وای بر من که سر فرزندم از ضربت عمود، پیچیده شد، اگر شمشیرت در دستت بود، کسی هرگز به تو نزدیک نمی گردید». ابیات پیش رو اما بی نیاز از ترجمه است و مثل اشعار سطور بالا، خیلی حرف ها با خود دارد؛ «لا تدعونی ویک ام البنین، تذکرینی بلیوث العرین؛ کانت بنون لی ادعی بهم، والیوم اصبحت و لا من بنین؛ اربعه مثل نسور الربی، قد واصلوا الموت بقطع الوتین؛ تنازع الخرصان اشلائهم، فکلهم امسی صریعا طعین؛ یا لیت شعری اکما اخبروا، بان عباسا قطیع الیمین». اینها را البته زیاد خوانده و زیاد شنیده ایم، اما از کنار هم قرار دادن همه این چیزها، حتما باید نتیجه ای حاصل شود. آری! کمی عجیب است. از این شیرزن، این مویه ها، آنهم به این شکل و این همه دور و دراز، البته که عجیب است. تو گویی، ام البنین، منتظر خبر دیگری بود و توقع طبیعی و انتظار بدیهی داشت که به جای شنیدن خبر شهادت پسرانش، خبر فتح ایشان را بشنود. پسرانی که بزرگ شده مکتب مادری ام البنین بودند و مکتب دلاوری امام حسن. پسرانی که جنگ را از مادر و پدر و ۲ برادر، بهتر از هر مرد جنگی دیگر، آموخته بودند. پس چه شد؟! و چرا چنین شد؟! آیا دلیل، فلسفه و ثمره ازدواج علی با ام البنین، نتوانسته بود در یوم العیار موعود، یعنی روز عاشورا، نشان دهد که کیست؟! و راز آفرینشش در چیست؟
نه! ام البنین هرگز باور نمی کرد که کم بودن تعداد سپاهیان امام حسین، دلیل شهادت پسرانش و شکست ظاهری ایشان در جنگ کربلا باشد. فاطمه کلابیه، نه فقط به شریفه «کم من فئته قلیله، غلبت فئته کثیره، باذن الله» باور داشت و با چشمان خود بارها و بارها تحقق این وعده الهی را دیده بود، بلکه اصولا سپاه عمر سعد و یزید و عبیدالله و شمر و سنان و حرمله را، گیرم با عددی بسیار بیشتر از سپاه حق، حریف آن لشکری نمی دانست که فرمانده اش حسین بن علی باشد و علمدارش، عباس بن علی. از اینها گذشته، ام البنین با خود نجوا می کرد؛ پس امیرالمومنین، برای چه امری و چه روز مبادایی، مرا به همسری خود اختیار کرد؟! و چه لزومی داشت که با یک شیرزن، آنهم از یک قبیله شمشیرزن ازدواج کند؟! قطعا، نه امام معصوم، اشتباه می کند و نه ام البنین در تربیت شیران بال دارش، کم گذاشته بود. پس به راستی، قصه چه بود؟! و ماجرا از چه قرار بود؟
کسانی که مدینه مشرف شده اند، دیده اند که در بقیع، وهابی ها، اگر برای مزار ۴ امام شیعه و دیگر بزرگانی چون جناب ابن عباس، فقط ۲ مامور گذاشته اند که احیانا زیارت مسلمین تبدیل به شرک(!) نشود، لیکن برای قبر مطهر خانم ام البنین، بعضا تا ۴ مامور هم می گذارند! القصه! به مزار امامان شیعه، نسبت به مزار خانم ام البنین، بسی می توان نزدیک تر شد! راز ترس بازماندگان شمر و سنان، از فاطمه کلابیه چیست؟! شیرزنی که حتی از قبرش هم این چنین به وحشت افتاده اند، آیا با مویه های فوق الذکر، نسبتی دارد؟! و آیا شیران بال دار این شیرزن، طبیعی بود که در یک نیم روز، عرصه جنگ را در چشم ظاهر، به سپاه یزید ببازند؟! به نظر می رسد پیچیدگی قصه کربلا، هم برای دوست و هم برای دشمن، کمی عجیب است.
برویم سر وقت نیم روز عاشورای سال ۶۱ هجری قمری و این بار با تامل بیشتری، و بیشتر از حیث نحوه جنگیدن حضرت قمر بنی هاشم، واقعه کربلا را مرور کنیم. آنطور که در منابع موثق و مقاتل متقن آمده است، جز برای دقایقی، جنگ میان سپاه حق و باطل، عمدتا از نوع نبردهای تن به تن بود. یعنی یکی از این سوی و یکی از آن طرف. در این شکل جنگ، سرباز سپاه امام حسین، تا قبل از اینکه به شهادت برسد، خیلی ها و خیلی ها را به درک واصل می کرد. اغلب شهدا اما محصول بی تعهدی دشمن به قوانین و مقررات مرسوم جنگ بودند. یعنی سپاه عمر سعد، هر وقت قافیه را تنگ می دید، ناگهان، به جای یک نفر، چندین و چند نفر را رهسپار سرباز سپاه حق می کرد، که مصداق بارز آن، شهادت حضرت علی اکبر است. اما از مهمترین اوقاتی که جنگ، کلا از حالت نبرد تن به تن خارج شد، -برخی منابع اشاره به این دارند که تنها در همین مقطع، جنگ از حالت تن به تن خارج شد- آنجایی بود که قمر بنی هاشم برای سیراب کردن کودکان و زنان حرم آل الله، از مولای خود امام حسین، اذن جهاد گرفت و یک تنه به علقمه زد. برخی منابع حکایت از این دارد که در همین مقطع، حضرت عباس و امام حسین با هم جنگیدند، برخی منابع بر این تاکید دارند که امام حسین و حضرت عباس اصلا با هم نجنگیدند، اما شماری از منابع، بر جنگ امام حسین همراه حضرت عباس، در مقطع بعد از رسیدن قمر بنی هاشم به نهر علقمه تاکید دارند. آرایش لشکر عمر سعد به گونه ای بود که بخش مهمی از لشکر بطالین، جلوی علقمه صف کشیده بودند تا دست سپاه امام حسین، هرگز به آب نرسد. یعنی آب آوردن برای کودکان، همانا و رفتن به عمق استراتژیک دشمن، همانا. یعنی تماشای اوج جنگ و نقطه عطف کربلا. یعنی که عباس به میدان رفته است. آزمون دشواری پیش رو دارد ابالفضل. عباس از یک سو باید نشان دهد که پسر شیر خداست. از سوی دیگر باید ثابت کند که مادرش ام البنین، شیرزن بی همتای اسلام است که آوازه مادری اش تا بیخ گوش یزید رسیده. از سویی باید نشان دهد که جنگ را، یکی هم در مکتب فاتح جمل آموخته. از سوی دیگر باید به کل تاریخ، به همه هستی، و به عالم و آدم نشان دهد که علمدار حسین است. این همه به کنار، عباس باید ثابت کند که ازدواج پدرش علی با مادرش ام البنین، فلسفه ای جز دستان قدرتمند و باوفایش ندارد. عباس اما در این مقطع، از سپاه عمر سعد، علقمه را می خواست، نه جان کثیف و بی مقدارشان را. این دو اما به هم گره خورده بود. به آب نمی شد عباس برسد، الا اینکه از صف دشمن بگذرد. جوانمردی عباس، یکی هم اینجا بود؛ سخت بود خط شکنی این همه دشمن و رسیدن به آب، آن هم در میان این همه آب و تاب، اما عباس، عزم آب کرد و از سد دشمن گذشت. هم به فکر فرمانده یعنی مولایش بود و هم به فکر لب تشنه کودکان حسین. به علقمه زد تا هم برای حسین و هم برای کودکان حرم، حاوی فتح الفتوح باشد… اینک وقت آزمون فرا رسیده است. عباس که تا این لحظه، به خواست مولایش حسین، هرگز وارد جنگ نشده بود، و به مقام علمداری قناعت کرده بود، رهسپار مصاف می شود، اما نه با یک تن، که با مهم ترین بخش یک سپاه. نه جنگ تن به تن، که مصاف یک تن با یک سپاه.
از شمشیر زدن عباس، چیزی نگذشته بود که ۲ زمزمه در سپاه دشمن شنیده شد. نخست اینکه؛ اگر علی اکبر، ما را یاد پیامبر انداخت، عباس، اشبه الناس به علی در جنگاوری است. انگار روح حیدر کرار، در جان عباس دمیده شده! شاید هم حسن دوباره زنده شده! به نظر می رسد حسین، مهره اصلی خود را رو کرده است؛ نکند بعد از این همه که کشتیم، اینک جنگ را سرتاسر ببازیم؟! دوم اینکه؛ اینطور که عباس دارد شمشیر می زند، ممکن است به آب برسد، و اگر به آب رسید، حتما ما جنگ را باخته ایم، چرا که عباس، به آب نخواهد رسید، الا اینکه قسمت اعظم سپاه ما را درنوردیده باشد. وانگهی! اگر آب به لب حسین برسد، کار ما تمام است، که هنوز حسین زنده است.
آنطور که در منابع آمده، و آن قسم که می شود بر اساس داده ها، جنگ عباس را در این مقطع تحلیل کرد، حکایت از این دارد که سپاه عمر سعد، تمام آنچه داشت و نداشت، و از هر حیله و حقه ای که می توانست استفاده کند، بهره گرفت تا اصولا عباس به آب نرسد. به نظر می رسد در همین مقطع هم، جنگ به ناجوانمردانه ترین شیوه، از عمود آهن بگیر تا تیر از ناحیه نامعلوم و چه و چه، بر سر و صورت عباس، باریدن گرفت، اما عباس، علاوه بر اینکه با دشمنان رویارویش شمشیر می زد، مراقب شگردهای حقه بازانه جنگی هم بود. با این همه، هر چه بیشتر به آب نزدیک می شد، این شگردها همراه جنگ اصلی، بیشتر می شد، لیکن عباس، کارش را بلد بود و آنقدر تمرین کرده بود که خیلی زودتر از حد تصور، به آب رسید. او با یک دست، شمشیر می زد و با دست دیگر، که مجهز به سپر بود، مراقب شگردهای مکاران در این سوی و آن سوی مصاف بود. عباس، آنقدر قشنگ این بخش اعظم سپاه عمر سعد را به درک واصل کرد که برای دقایقی، دیگر احدی جرئت نکرد نزدیک ابالفضل شود. از سپاه دشمن، خیلی ها اعتراف کردند که دیگر، کار ما تمام است و حتی، شاید ادامه دادن جنگ بی فایده باشد. محور همه زمزمه ها این بود؛ عباسی که بدون حسین، به آب رسیده، حتما با حسین، به خیمه عمر سعد خواهد رسید. این دومی، کار بسیار راحت تری است برای عباس. عباس کنار حسین، دو صد چندان شیر می شود.
عباس به نظر می رسید از پس امتحانش، سربلند بیرون آمده است؛ زانو زده و به آرامی، به راحتی، نشسته کنار نهر علقمه. در روضه کربلا، آنجا که شیعه عزادار، می باید برای پیروزی و فتح الفتوح، دست مرتب بزند، هلهله کند و هورا بکشد، دقیقا همین جاست. عباس نشان داد که نامش عین مرامش است. او به قول مادرش، شیر بال داری است که به اعتنای نامش، با چشم، شکار می کند. علمدار سپاه حسین، دستی بر آب برد تا خستگی این نبرد رویایی و نفس گیر را با جرعه ای آب، از تن خود بیرون کند… نه! نه! این هم خطاست. حسین و کودکانی که عباس را «عمو جان» صدا می زنند، جملگی تشنه باشند و عباس، به مخیله اش خطور کند که آب بنوشد؟!! کرامت آموخته مکتب حسن بن علی و این خطای بزرگ؟!! هیهات! که این آب برداشتن، و این آب را به علقمه پس دادن، برای من و تو بود، که جز ظاهر امور، چشم مان چیز دیگری نمی بیند. تا این لحظه، عباس، یک بار حسین را برادر صدا نزد، چطور ممکن است لب مولایش تشنه باشد و آل الله، بی تاب باشد و عباس در سر، سودای آب داشته باشد؟!! هنوز هم نشناخته اند عده ای عمو جان با وفای ما را.
ابالفضل، مشک را درون آب می کند و پر از آب می کند. برای او، کار راحتی است رساندن این مشک به خیمه و به حسین و به زنان و کودکان. بارها و بارها، کارهایی به مراتب سخت تر از این را تمرین کرده بود، و مگر، همین دقایق قبل، کسی باورش می شد دست عباس به آب برسد؟!! سپاهی که بر آن ترس، مستولی شده، سپاهی که فقط در جنگ با عباس، شمار کثیری از بهترین جنگاورانش را کشته دیده، سپاهی که نتوانست از آب، حفاظت کند، و سپاهی که عباس، در عمق استراتژیکش نفوذ کرده، نه حریف عباس می شود و نه حریف مشک او. اگر جنگ را تا این جای کار، عباس برده است، از این جا به بعد هم خواهد توانست.
عباس از آزمون خدا سربلند بیرون آمد و پیش همه روسفید شد. پیش پدرش، مادرش، مولایش حسن، و مولایش حسین. پیش زینب… و آری! پیش آن یکی مادرش فاطمه زهرا، اما کمی آن سوتر، ندای آشنای همیشگی، یعنی همان صدای رسول الله، که به گوش حسین رسید، به گوش عباس هم خوش نشست؛ «ان الله شاء ان یراک قتیلا/ خدا خواسته که من کشته شوم و ان الله شاء ان یراهن سبایا/ همین طور خدا خواسته اهل بیتم اسیر شوند». وعده ای که پیامبر، بارها و بارها به حسین داده بود.
حضرت ابالفضل را جز «عبد صالح»، یکی هم به این نام می شناسند؛ «المطیع لله و لرسوله». شجاعت عباس در امتداد این اطاعت ویژه از خدا و رسول خدا تعریف می شود. عباس، تسلیم محض تقدیر پروردگار بود که قبلا رسول خدا آنرا به گوش سیدالشهدا رسانده بود و قصه جبر و اختیار، رسیده بود به فصل عاشقی. تقدیر بر این بود که در کربلا، خون بر شمشیر پیروز شود. خدا می خواست پیروزی خونش را بر شمشیر اهل باطل، جشن بگیرد، و الا روضه آب، روضه از موضع اقتدار است. حماسی ترین فصل تاریخ کربلاست. اینک که دوست و دشمن، عباس را شناخت و فهمید که یل ام البنین، شجاعتش مرز ندارد، نوبت فتح نبود؛ هنگامه فتح خون بود. عباس باید نشان می داد که شهادتش هم مرز ندارد. او یک بار و همین دقایقی قبل، پیروزی شمشیرش را بر لشکر دشمن، جشن گرفته بود، اینک اما موسم جانبازی رسیده بود. حال عباس می بایست، کار ناتمام شمشیرش را با ریختن خونش کامل کند. جز این اگر تقدیر خدا بود، عباس، کجا می توانست مولایش را یک بار، و فقط یک بار، برادر صدا کند؟!
در هنگامه عاشقی، حسین و عباس با هم جنگیدند. دست خدا باید بریده می شد و خون خدا باید ریخته می شد. دین خدا به این دستگیری نیاز داشت. قربانی ابراهیم، نیمه تمام باقی مانده بود. خانه خدا طواف داشت، اما خدای خانه نیاز به مصاف داشت. راه حج، کج می شد اگر کربلا نبود. از اسلام، جز پوستینی ظاهری، هیچ باقی نمی ماند، اگر حسین، کشته نمی شد. اگر شب قدر، شب قدر مسلمین است، اما عاشورا، شب قدر اسلام است. شب قدر مخلوق کجا و شب قدر خالق کجا؟! روزه بدون روضه، چشم بدون اشک، سر منهای باختن، و خون به جز ریختن، چه صفایی دارد؟! اما بدون عباس، کمر حسین می شکند و خون خدا می ریزد. تا عباس بود، یک قطره از خون حسین، زمین نریخت. برای اینکه حسین، خون خدا شود، عباس باید به شهادت برسد، اما اول جانبازی، بعد شهادت. عباس باید به اندازه همه رشادتش، جرعه نوش شهادت شود؛ آهسته و پیوسته.
مشک، بخشی از بدن عباس شده بود. علمدار، سقا شده بود. جنگ بالا گرفته بود. تا رسیدن به علقمه، عقل، جولانش را داده بود و عباس کارش را کرده بود، اما از علقمه به بعد، فصل تجلی عشق بود. فصل «المطیع لله و لرسوله». فصل ولایت، اما نه با شهامت که با شهادت. نه با پیروزی –که تا همین دقایق پیش در چنگ عباس بود- بلکه با شکست. نه با شمشیر، که با خون. نه با سپر، که بی لباس. نه با دست، که بی دست… بی هر دو دست. به این نشانه که بیعت، دست نمی خواهد؛ بی دستی می خواهد. جانبازی می خواهد و علمداری. علم، دست نمی خواهد؛ علم، عشق می خواهد. در همین حین، عباس، دستش بر زمین افتاد، اما علم از دستش نیفتاد. دستش بر زمین افتاد، اما بیعتش با حسین، نه. از جانش گذشت، اما از جانانش نگذشت. دستی در بدن نداشت، اما عیبی نداشت؛ مشک را به دندان گرفت که هنوز آب داشت. اگر می خواهی از سرنوشت مشک بدانی، باید از عمود آهن بپرسی! چرا که دیگر، کمر حسین، شکسته بود!
***
کاش قبل از خبر شهادت ابالفضل، اول، خبر فتح الفتوح قمر بنی هاشم را به ام البنین می دادند. خانم جان! عباس، کارش را در کربلا به درستی انجام داد. فردا باز هم پسرت به آب می رسد، اما فردا باز هم کودکان حسین، تشنه لب اند! تقدیر خدا، تقصیر عباس نیست. تقدیر خدا، تطهیر تاریخ است با دست ابالفضل، با خون حسین. بین الحرمین و حرم آقام حسین و حرم آقام ابالفضل، مجنون حسینم، مدیون ابالفضل.
روزنامه های وطن امروز و جوان/ ۱۳ آذر