ذکری که معجزه می کند ! ! !
شما هم حكایت های بسیاری درباره آیه مشهور «وجعلنا من بین ایدیهم… » شنیده اید اما داستان روزهای دفاع مقدس خواندنی تر است «وجَعلنا مِن بین ایدیهِم سَدا و مِن خَلفِهم سَدا، فاغْشَیناهُم فهَم لایبُصِرون»؛» برابرشان دیواری کشیدیم و در پشت سرشان دیواری و بر چشمانشان نیز پرده ای افکندیم تا نتوانند دید». داستانش را حتما شنیده اید؛ مشركانی كه بارها برای قتل پیامبر اسلام(ص) برنامه ریخته بودند، در شب هجرت(لیله المبیت) ناكام ماندند، حضرتش را ندیدند و…
آیه نهم سوره« یس » مشهورتر از آن است كه بتوان در چند جمله ناقص و پاراگراف وامانده، تعریفش كرد و از اثراتش نوشت؛ آشناتر از آن است كه بشود توضیحش داد و خاطره ها تعریف كرد. شما هم حداقل یكی دو باری با تاثیراتش مواجه شده اید؛ برای ورود به محدوده طرح ترافیک (!)، پنهان ماندن از چشم پلیس در جاده ها و بزرگراه ها، فرار از مقابل دیدگان آنكه نمی خواهید، مشخص نشدن یك اشتباه ناگهانی و بسیاری خاطرات روزمره كه با یك مراجعه به گذشته یادتان می آید اما داستان این آیه و استفاده از آن در روزهای دفاع مقدس فرق می کرده است. خاطره هایی كه می خوانید، حكایت اعجازهای باوركردنی این آیه در روزهای دفاع مقدس است؛ خاطره هایی كه بسیاری از آنها تاكنون مغفول و ناگفته مانده است. كاش روزی فرا برسد كه همه ناگفته های جنگ روایت شوند.
اجی مجی لا ترجی
شاعر بسیجی و دلسوخته اهل بیت(ع)مرحوم آقاسی راوی یکی از این خاطرات است:
« … شب بود. سکوت مرگباری منطقه فاو را در بر گرفته بود. انتهای خط من به همراه یکی دیگر از بسیجیان (رضا) درون سنگر به نگهبانی نشسته بودیم. جلوی سنگر ما کانال نسبتا مخروبه ای قرار داشت که سمت چپ آن را آب و سمت راستش را نیزار فرا گرفته بود. همین طور که داخل سنگر مشغول نگهبانی بودیم، ناگهان رضا به من گفت:
مثل اینکه از درون کانال صدای پا می آید.
گفتم: نه بابا صدای پا چیه، صدای قورباغه است که از لای نیزارها به درون کانال می افتد. با گفتن این جمله هر دو ساکت شدیم و به نگهبانی ادامه دادیم تا اینکه مجددا رضا گفت:
صدای پا می آید.
گفتم: نه بابا توهم امشب خیالاتی شده ای! صدای پا چیه؟ گوش کن صدای قورباغه است. و دوباره سکوت…
مجددا رضا گفت: به خدا این صدا صدای پای آدمیزاد است که درون کانال قدم بر می دارد نه صدای قورباغه.
با تاکید رضا هر دوی ما سر را از سنگر بیرون آوردیم تا ببینم که آیا صدا، صدای پای انسان است یا قورباغه; به محض بلند شدن ما ناگهان دیدیم دونفر از گشتی های عراقی با حالت تهاجمی از درون کانال به داخل نیزار پریدند. من و رضا شروع به تیراندازی کردیم، با آتش ما، سکوت مرگبار خط شکسته شد. بعد از دقایقی پاسبخشمان آمد و گفت: چی شده چرا شلوغ کردید؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟ چرا بیخودی خط را حساس می کنید؟
ما هم در جواب او اتفاقی را که افتاده بود برایش شرح دادیم. او گفت: خیلی مواظب باشید چون با توجه به احتمال حمله عراق، در کل خط آماده باش صد در صد زده اند; من می روم تا به بچه های اطلاعات موضوع را اطلاع دهم.
هنوز دقایق زیادی از رفتن او نگذشته بود که سروکله بروبچه های اطلاعات پیدا شد. آن ها به اتفاق پاسبخش رفتند پشت خاکریز و داخل نیزار ، اما چیزی ندیدند و برگشتند. و بعد از ساعتی نگهبانی ما تمام شد و پست بعدی آمد. و ما هم برای استراحت، درون سنگر رفتیم.
می خواستم بخوابم اما خوابم نمی برد و همش تو فکر این دو عراقی بودم که کجا رفتند و برای چه آمده بودند. سؤالات زیادی در ذهنم دور می زد تا این که دم دم های صبح نیروهای عراقی شروع به ریختن آتش سنگین توپخانه، خمپاره و… کردند. حجم آتش آنقدر سنگین بود که چراغ فانوس که به سقف سنگر آویزان بود، افتاد و خاموش شد. در همین موقع بود که یکی از بچه ها با حالتی نگران وارد سنگر شد و گفت: بچه ها بلند شوید عراقی ها آمدند. ما گفتیم: برو بابا توی این آتش، عراقی کجا می آید؟ او گفت: به جان امام، عراقی ها آمدند; بلند شوید از اون طرف، خط هم شکسته شده، بلند شوید… هنوز جملاتش تمام نشده بود که بچه ها خود را بالای خاکریز رسانده بودند. عراقی ها مثل مور و ملخ داشتند می آمدند جلو… بچه ها با تعداد کم اما روحیه ای بسیار بالا به مقاومت پرداختند و جهنمی برای عراقی ها پشت خاکریز درست کردند. تقریبا خورشید به وسط آسمان رسیده بود که عراقی ها شروع به عقب نشینی کردند. نزدیکی های عصر که تقریبا خط آرامش نسبی خود را یافته بود، شروع به جمع آوری شهدا و مجروحین جهت انتقال آنها به عقب کردیم.
دیده بان توپخانه مرتب به بیسیم چی اش می گفت: چرا تماس نمی گیری؟ سعی کن هر جور شده با توپخانه ارتباط برقرار کنی. اما بیسیم چی می گفت: ارتباط قطع شده جواب نمی دند، فکر می کنم اشکالی پیش اومده باشه…
هوا داشت کم کم رو به تاریکی می رفت. گهگاهی صدای گلوله یا خمپاره ای سکوت را درهم می شکست. بچه ها گفتند: فکر می کنیم داره نیروی کمکی می رسه چون صدای تیراندازی از پشت سرمان می آید… هر کس چیزی می گفت، اما هیچ کس نمی دانست که محاصره شده بودیم و عراقی ها ما را دور زده بودند. با تاریک شدن هوا، من و حسین (یکی دیگر از بسیجیان) که به شدت خسته و کوفته شده بودیم، تصمیم گرفتیم درون سنگری برویم و کمی استراحت کنیم. رفتیم داخل یک سنگر و خوابیدیم. تازه چشمانمان گرم شده بود که صدای انفجار مهیبی ما را از جا پراند! وقتی آمدیم بیرون، متوجه حضور عراقی ها شدیم که داشتند سنگرها را پاکسازی می کردند. آنجا بود که مرگ را در یک قدمی خود دیدیم و شهادتین را گفتیم. یکمرتبه یاد صحبت های برادر روحانی افتادم که برای تبلیغ به خط آمده بود. همش می گفت: بچه ها هر موقع که گیر افتادید یا خواستید دشمن را کور و کر کنید، آیه وجعلنا را بخوانید. شروع کردیم به خواندن آیه شریفه وجعلنا من بین ایدیهم… و با احتیاط کامل به سمت سه راهی حرکت کردیم. هنوز چند متری دور نشده بودیم که حسین آهسته گفت: فکر می کنم اونا بچه های ایرانی باشند، بهتر است که به آنها ملحق شویم و یک مقداری هم گلوله بگیریم; توی این شرایط گلوله خیلی به دردمان می خورد. با احتیاط کامل خودمان را رساندیم نزدیکی آن چند نفر. قبل از اینکه شروع به صحبت کنیم، ناگهان متوجه شدیم که آن ها دارند عربی صحبت می کنند. حسین با اشاره به من گفت ساکت باش و حرف نزن. ترس و دلهره عجیبی بر قلب هایمان نشسته بود… خدایا امشب چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ پس بچه های خودی کجا رفتنه اند؟ اینها چطوری اومدند که ما متوجه نشدیم، اینها سؤالاتی بود که مرتب از ذهنمان می گذشت. دیگه کاملا بین آنها قرار گرفته بودیم نه می توانستیم تیراندازی کنیم و نه… باز شروع کردیم به زمزمه آیه شریفه و مبارکه وجعلنا من بین ایدیهم… همان موقع متوجه نگاه معنی دار یکی از سربازان عراقی شدیم; تپش قلبهایمان تند شده بود. خدایا!… در نگاه سرباز عراقی خواندیم که متوجه ایرانی بودن ما شده بود اما به هر دلیل از بروز هرگونه عکس العملی خودداری کرد. بعد از دیدن این صحنه من و حسین آهسته آهسته از آنها جدا شدیم و به درون نخلستان رفتیم.
با رسیدن به نخلستان، آرامش خود را باز یافتیم از آنجا هم به طرف موقعیت خیبر - محلی که نیروهای خودی در آن جا مستقر شده بودند - حرکت کردیم. این جا بود که تاثیر آیه شریفه وجعلنا به عینه برایمان روشن شد. »
برگرفته از: با تصرف از دیدار آشنا