بهترین و بدترین بنده خدا
02 اسفند 1390 توسط ثریا
روزی حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند درخواست نمود:
«بار الها! می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.»ندا آمد:
«صبح زود به درب ورودی شهر برو. اولین كسی كه از شهر خارج شد او بدترین بنده من است.»
حضرت موسی (ع) اول صبح روز بعد به درب ورودی شهر رفت.
پدری با فرزندش اولین نفری بودند كه از درب شهر خارج شدند.
حضرت موسی (ع) پیش خود گفت:
«بدبخت خبر ندارد بدترین خلق خداست!»
حضرت موسی (ع) پس از بازگشت رو به درگاه خداوند نمود و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش ،
عرضه داشت كه:
«با الها!حال می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.»
ندا امد:
«اخر شب به درب ورودی شهر برو. اخرین نفری كه وارد شهر شود او بهترین بنده من است.»
هنگامی كه شب شد حضرت موسی (ع) به درب ورودی شهر رفت.
با تعجب دید كه اخرین نفری كه از درب شهر وارد گردید همان پدر با فرزندش می باشد.
حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند با تعجب و درماندگی عرضه داشت:
«بار الها!چگونه ممكن است كه بدترین و بهترین بنده ات یك نفر باشد؟»
ندا امد:
یا موسی! این بنده صبح كه می خواست با فرزندش از درب ورودی شهر خارج شود بدترین بنده من بود.
اما…»
اما هنگامی كه نگاه فرزندش به كوههای عظیم افتاد از پدرش پرسید:
«بابا! بزرگتر از این كوهها چیست؟»
پدر گفت:
«زمین»
فرزند پرسید:
«بابا! بزرگتر از زمین چیست؟»
پدر جواب داد:
«اسمانها»
فرزند پرسید:
«بابا! بزرگتر از اسمانها چیست؟»
پدر در حالی كه به فرزندش نگاه میكرد، اشك از دیدگانش جاری شد و گفت:
«فرزندم! گناهان پدرت است كه از اسمانها نیز بزرگتر است…»
فرزند پرسید:
«بابا! بزرگتر از گناهان تو چیست؟»
ندا امد:
«اخر شب به درب ورودی شهر برو. اخرین نفری كه وارد شهر شود او بهترین بنده من است.»
هنگامی كه شب شد حضرت موسی (ع) به درب ورودی شهر رفت.
با تعجب دید كه اخرین نفری كه از درب شهر وارد گردید همان پدر با فرزندش می باشد.
حضرت موسی (ع) رو به درگاه خداوند با تعجب و درماندگی عرضه داشت:
«بار الها!چگونه ممكن است كه بدترین و بهترین بنده ات یك نفر باشد؟»
ندا امد:
یا موسی! این بنده صبح كه می خواست با فرزندش از درب ورودی شهر خارج شود بدترین بنده من بود.
اما…»
اما هنگامی كه نگاه فرزندش به كوههای عظیم افتاد از پدرش پرسید:
«بابا! بزرگتر از این كوهها چیست؟»
پدر گفت:
«زمین»
فرزند پرسید:
«بابا! بزرگتر از زمین چیست؟»
پدر جواب داد:
«اسمانها»
فرزند پرسید:
«بابا! بزرگتر از اسمانها چیست؟»
پدر در حالی كه به فرزندش نگاه میكرد، اشك از دیدگانش جاری شد و گفت:
«فرزندم! گناهان پدرت است كه از اسمانها نیز بزرگتر است…»
فرزند پرسید:
«بابا! بزرگتر از گناهان تو چیست؟»
پدر كه دیگر طاقتش تمام شده بود نتوانست دیدگان ابر الود خویش را كنترل نماید. به ناگاه بغضش تركید و گفت:
«دلبندم! بخشندگی خدای بزرگ از تمام هر چه هست بزرگتر و عظیمتر است…!»
نتیجه:
«دلبندم! بخشندگی خدای بزرگ از تمام هر چه هست بزرگتر و عظیمتر است…!»
نتیجه:
هر گاه بدانیم كه نیروی عظیمی همچون نیروی لایتناهی خداوند پشت و پناه ماست،
«پس دیگر نگرانی برای چیست؟»
تا وقتی خدا را داریم؛
«نباید بگوییم مشكل بزرگ داریم، باید به مشكلات بگوییم خدای بزرگ داریم»