داستان شگفتانگيز حاتم اصم
حاتم اصمّ از زاهدان و عارفان وارسته عصر خود بود و با همه موقعيتى كه در ميان مردم داشت از نظر معيشت با عائلهاش در كمال سختى و دشوارى به سر مىبرد، ولى اعتماد و توكّل فوق العادهاى به حضرت حق داشت.
شبى با دوستانش، سخن از حج و زيارت كعبه به ميان آوردند، شوق زيارت و عشق به كعبه و رفتن به محلّى كه پيامبران خدا در آنجا پيشانى عبادت به خاك ساييده بودند، دلش را تسخير و قلبش را دريايى از اشتياق كرد.
چون به خانه برگشت، زن و فرزندانش را مورد خطاب قرار داد كه: اگر شما با من موافقت كنيد من به زيارت خانه محبوب مشرف شوم و در آنجا شما را دعا كنم. همسرش گفت: تو با اين فقر و پريشانى و تهىدستى و نابسامانى و عائله سنگين و معيشت تنگ، چگونه بر خود و ما روا مىدارى كه به زيارت كعبه روى؟ اين زيارت بر كسى واجب است كه ثروتمند و توانا باشد. فرزندانش گفتار مادرشان را تصديق كردند، مگر دختر كوچكش كه با شيرين زبانى خاص خودش گفت: چه مانعى دارد اگر به پدرم اجازه دهيد عازم اين سفر شود؟
>بگذاريد هرجا مىخواهد برود، روزىبخش ما خداست و پدر وسيله و واسطه اين روزى است، خداى توانا مىتواند روزى ما را از راه ديگر و به وسيلهاى غير پدر به ما برساند. همه از گفته دختر هوشيار، متوجه حقيقت شدند و اجازه دادند پدرشان به زيارت خانه حق رود و آنان را دعا كند.
حاتم، بسيار خوشحال شد و اسباب سفر آماده كرد و با كاروان حاجيان عازم زيارت شد. همسايگان وقتى از رفتن حاتم و علّت رفتنش كه گفتار دختر بود خبردار شدند به ديدن دختر آمدند و زبان به ملامتش گشودند كه چرا با اين فقر و تهىدستى اجازه دادى به سفر رود، اين سفر چند ماه به طول مىانجامد، بگو در اين مدت طولانى مخارج خود را چگونه تأمين خواهيد كرد؟
خانواده حاتم هم زبان به طعنه گشودند و دختر كوچك خانواده را در معرض تير ملامت قرار دادند و گفتند: اگر تو لب از سخن بسته بودى و زبانت را حفظ مىكردى ما اجازه سفر به او نمىداديم.
دختر، بسيار محزون و غمگين شد و از شدّت غم و اندوه اشكهاى خالصش به صورت بىگناهش ريخت و در آن حال ملكوتى و عرشى دست به دعا برداشت و گفت: پروردگارا! اينان به احسان و كرم تو عادت كردهاند و هميشه از خوان نعمت تو بهرهمند بودند، آنان را ضايع مگردان و مرا هم نزد آنان شرمسار مكن.
در حالى كه جمع خانواده متحيّر و مبهوت بودند و فكر مىكردند كه از كجا قوتى براى گذران امور زندگى بدست آورند، ناگهان حاكم شهر كه از شكار برمىگشت و تشنگى شديد او را در مضيقه و سختى انداخته بود، عدهاى را به در خانه آن فقيران نيازمند و محتاجان تهىدست فرستاد تا براى او آب بياورند.
آنان حلقه به در زدند، همسر حاتم پشت در آمد و گفت: كيستيد و چه كار داريد؟ گفتند: حاكم اينجا ايستاده و از شما شربتى آب مىخواهد. زن با حالت بهت به آسمان نگريست و گفت: پروردگارا! ما ديشب گرسنه به سر برديم و امروز حاكم منطقه به ما محتاج شده و از ما آب مىخواهد!!
سپس ظرفى را پر از آب كرد و نزد امير آورد و از اين كه ظرف ظرفى سفالين است عذرخواهى نمود.
امير از همراهان پرسيد: اينجا منزل كيست؟ گفتند: حاتم اصم كه يكى از زاهدان و عارفان وارسته است، شنيدهايم او به سفر رفته و خانوادهاش در كمال سختى به سر مىبرند. حاكم گفت: ما به اينان زحمت داديم و از آنان آب خواستيم، از مروّت دور است كه امثال ما به اين مستمندان زحمت دهند و بارشان را بر دوش ايشان بگذارند. اين بگفت و كمربند زرّين خود را باز كرد و به داخل منزل انداخت و به همراهانش گفت: هركس مرا دوست دارد كمربندش را به اين منزل اندازد. همه همراهان كمربندهاى زرين خود را باز كرده به درون منزل انداختند. هنگامى كه مىخواستند برگردند حاكم گفت: درود خدا بر شما باد، هماكنون وزير من قيمت كمربندها را مىآورد و آنها را مىبرد.
چيزى فاصله نشد كه وزير پول كمربندها را آورد و تحويل همسر حاتم داد و كمربندها را گرفت و برد!!
چون دخترك اين جريان را ديد، اشك از ديدگان ريخت. به او گفتند: بايد شادمان باشى نه گريان، زيرا خداى مهربان پرتوى از لطفش را به ما نشان داد و چنين گشايشى در زندگى ما ايجاد كرد. دخترك گفت: گريهام براى اين است كه ما ديشب گرسنه سر به بالين نهاديم و امروز مخلوقى به ما نظر انداخت و ما را بىنياز ساخت، پس هرگاه خداى مهربان به ما نظر اندازد آن نظر چه خواهد كرد؟ سپس براى پدرش اينگونه دعا كرد: پروردگارا! چنان كه به ما مرحمت كردى و كارمان را به سامان رساندى، به سوى پدرمان هم نظرى انداز و كارش را به سامان برسان.
اما حاتم در حالى با كاروان به سوى حج مىرفت كه كسى در كاروان فقيرتر از او نبود، نه مركبى داشت كه بر آن سوار شود، نه توشه قابلتوجهى كه سفر را با آن به راحتى طى كند، ولى كسانى كه در كاروان او را مىشناختند كمك ناچيزى بدرقه راه او مىكردند.
شبى امير الحاج به درد شديدى گرفتار شد؛ طبيب قافله از معالجهاش عاجز شد، امير گفت: آيا در ميان قافله كسى هست كه اهل حال باشد تا براى من دعا كند، شايد به دعاى او از اين بلا نجات يابم. گفتند: آرى، حاتم اصم. امير گفت:
هرچه زودتر او را به بالين من حاضر كنيد. غلامان دويدند و او را نزد امير آوردند. حاتم سلام كرد و كنار بستر امير براى شفاى امير دست به دعا برداشت؛ از بركت دعايش امير بهبود يافت، به اين خاطر مورد توجه امير قرار گرفت، پس دستور داد مركبى به او بدهند و مخارجش را تا برگشت از سفر حج به عهده وى گذارند.
حاتم از امير سپاسگزارى كرد و آن شب با حالى خاص با خداى مهربان به راز و نياز پرداخت، چون به بستر خواب رفت و خوابش برد در عالم خواب شنيد گويندهاى مىگويد: اى حاتم! كسى كه كارهايش را با ما اصلاح كند و بر ما اعتماد داشته باشد، ما هم لطف خود را شامل حال او مىكنيم، اينك نگران همسر و فرزندانت مباش، ما وسيله معاش آنان را فراهم آورديم. چون از خواب برخاست حمد و ثناى الهى را بجا آورد و از اين همه عنايت حق شگفت زده شد.
هنگامى كه از سفر برگشت، فرزندانش به استقبالش آمدند و از ديدن او خوشحالى مىكردند، ولى او از همه بيشتر به دختر خردسالش محبت ورزيد و او را در آغوش گرفت و بوسيد و گفت: چه بسا كوچكهاى ظاهرى كه در باطن بزرگان اجتماعاند، خدا به بزرگتر شما از نظر سنّ توجه نمىكند، بلكه به آن كه معرفتش در حق او بيشتر است نظر دارد، پس بر شما باد به معرفت خدا و اعتماد بر او، زيرا كسى كه بر او توكل كند وى را وا نمىگذارد .
erfan.ir